سيزيفِ كوچك کابل
اسد بودا اسد بودا

اين كوله‏بار تهي را تا كجا با خود مي‏بري! سيزيفِ كوچك شهر من؟  كوله‏بارت تهي است كودك! فردا «عيد» است، اين لباس ژنده‏را به دور افگنده و لباس نو بر تن كن! راستي اين چيست كه بر دوش مي‏كشي سيزيف، وقتي كركسي هم نيست كه خوردن مغز خسته‏ات را انتظار كشد و حتي خدايي كه اين رنج سيزيفي‏ات را در «خاطر‏ه»‏اش نگه‏دارد؟ تاقله كوه «آسمايي» راه نمانده است، اما تو براي بردوش‏كشيدن اين كوله‏بار تهي بايد بر گردي. سيزيف بسي خوش‏بخت تر از تو است كه دور از چشمان بي‏عاطفة «دوربين‏عكاسي» در قله‏هاي بلند قفقاز رنج‏بودن‏را تجربه مي‏كند، جايي كه تنها پرنده نگاه خدايان را ياراي پر گشودن است.

به من نگاه نكن‏! چرا به من خيره شده‏‏اي؟ به آسمان بنگر آيا فردا عيد خواهد بود؟ شايد بگويي:«آري، اما نه براي من و تو كه روزه‏داران ابدي هستيم با كوله‏بار تهي» درست مي‏گويي كودك! اگر به آسمان خيره‏شوي طناب اين كوله‏باري تهي تو را خفه خواهد كرد.  

  سيزيف كوچكِ شهر من! چرا  خويشتن را با طناب اين كوله‏بار تهي به دار مي‏آويزي؟ گردنت نحيف‏تر آن است كه بتواند اين طنابِ مرگ را تحمل كند. كوله‏بارت را دور بيانداز و هر گز به فردا ميانديش! فردايي در كار نيست. دمي بايست و به ويرانه‏هاي شهر نگاه كن كه هنوز جيغ مرگ از آن‏ها به گوش مي‏رسد. شايد تصور كني بخت يارت بوده است كه هنوز زنده‏اي، زيرا تو هم مي‏توانستي مثل ديگر كودكان اين شهر بميري، اما بختي د ركار نيست،  آيا تو واقعا زنده‏اي وقتي كوله بارت از «هستن» تهي است و «بودن»  تكه‏تكه شدن وجودت است كه زخم صورتت آن را تفسير  مي‏نمايد و نيست‏شدن در زير كوله‏بار سنگينِ تهي كه بر پشت داري.

سيزيفِ كوچك كابل! فردا عيد است چه چيز در كوله‏بارت براي ما عيدي آورده‏اي؟ به من بگو در كوله‏بارت چيست؟ مرگ؟ بمب و نارنجك؟ جهاد؟ امارتِ‏اسلامي؟ دموكراسي كه طناب آن دار گردنت شده است؟ بيانداز اين كوله‏بار پليد را كه جز مرگ چيزي در آن وجود ندارد. بيا تا بر زخم‏هاي صورتت بوسه زنم مقدس‏ترين قرباني كه از اسماعيل نیز مقدس‏تر هستي، زيرا تقدير او بودن بود، اما تقدير تو «نبودن». بيا با دستانِ كوچكِ خويش سرود رهايي از «رنج‏هستن» را بسراي تا براي هميشه نگون‏بختي را بدرود گوييم.

راستي به من بگو اين تصويرازلي رنج تصوير كيست؟ تصوير تو؟ تصوير من؟ يا تصوير هزاران هزار انسان قرباني؟ كاش مي‏توانستم از دريچه نگاهت به خدا و به انسان بنگرم كه چگونه بر رنج سيزيفي‏ات لبخند مي‏زنند و با چشمان سرشار از پرسشت خدا و انسان را به باد ریشخند گیرم. اين كوله‏بار تهي را به كجا مي‏بري؟  آيا مادرت چشم‏انتظار تو ست، برادر يا خواهر كوچكت؟  فردا عيد است‏، اما نه براي تو، زيرا طناب اين كوله‏بار تهي طناب گردنت خواهد بود، فردا‏، فرداها و بي‏شمار فرداهاي ديگر، ماه نوي در كار نيست‏، به آسمان نگاه نكن‏، و گرنه طنابِ اين كوله‏بار مرگ تو را خواهد كشت، سيزيفِ كوچكِ شهر من!

 

 


October 15th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
مسايل اجتماعي